گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زان که با جان شما آن می کند
کان بهاران با درختان می کند
شب در راه بودیم. نزدیک سحر در جایی کنار جنگل اطراق کردیم تا استراحت کنیم.
ناگاه فردی از کاروان از خواب بلند شد و فریاد کنان به طرف بیابان دوید.
صبح روز بعد وقتی که بازرگانان بیدار شدند،او را دیدند که آمده است.
از او پرسیدند: ( دیشب چه اتفاقی برایت افتاده بود.
او در پاسخ گفت: ( من خجالت می کشیدم،که بلبل ها،پرندگان و مرغان
با زبان بی زبانی با خدای خود راز و نیاز می کنند ولی ما که به راحتی
می توانیم با خدا ارتباط بر قرار کنیم،این کار را انجام نمی دهیم و از
شدت شرمندگی سربه بیابان گذاشتم. )